خاطرات شهید حاج ابراهیم همت - نسخهی قابل چاپ +- تالار گفتمان بشیران (http://forum.bashiran.ir) +-- انجمن: داستان و خاطرات (/Forum-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA) +--- انجمن: خاطرات شهدا (/Forum-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7) +--- موضوع: خاطرات شهید حاج ابراهیم همت (/Thread-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%A7%D8%AC-%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85-%D9%87%D9%85%D8%AA) |
خاطرات شهید حاج ابراهیم همت - خادم الشهداء - 02-04-2015 03:42 AM سلام سعی میکنم خاطرات شهید حاج ابراهیم همت رو در این قسمت بگذارم شما هم همکاری کنید شادی روحش صلوات اخلاق شهید همت بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد. هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم . حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد . حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم . حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم . خاطره ای از حاج ابراهیم همت RE: خاطرات شهید حاج ابراهیم همت - محمد - 02-04-2015 04:01 AM خاطره ای از شهید همت شهید همت و کار و فعالیت در خانه وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم . نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري . يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم و گرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم. به روایت همسر شهید حاج ابراهیم همت |